۲۲:۳۲ - ۱۴۰۰/۰۹/۰۶

جوان سنی و امام زمان(عج)

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اندیشه معاصر،ملا علی رشتی می گوید: از زیارت کربلای معلی باز می گشتم، سوار قایقی شدم که عده ای از اهل حله نیز بر آن سوار بودند، آنها مشغول شوخی و خنده بوده وجوانی را استهزاء کردند و مذهبش را مسخره می گرفتند، اما...

جوان سنی و امام زمان(عج)

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اندیشه معاصر،ملا علی رشتی می گوید: از زیارت کربلای معلی باز می گشتم، سوار قایقی شدم که عده ای از اهل حله نیز بر آن سوار بودند، آنها مشغول شوخی و خنده بوده وجوانی را استهزاء کردند و مذهبش را مسخره می گرفتند، اماجوان با سکینه و وقار، به آنان اعتنائی نمی کرد، آنچه جای تعجب بود آنکه با این همه، هنگام صرف غذا با آنان همراه شد و بر سفره ایشان نشست، منتظر فرصتی بودم تا از حقیقت امر جویا شوم.قایق در بین راه به جائی رسید که آب رودخانه کم شده بود، بالاجبار همه پیاده شدیم و در کنار رودخانه به راه افتادیم، فرصت را مناسب دیدم خود را به جوان رسانده و علت مسخره کردن آن ها را جویا شدم.

جوان گفت: اینها همه از اقوام من هستند که از اهل سنت اند، پدرم نیز سنی بود اما مادری داشتم شیعه و محب خاندان عصمت علیهم السلام و خود در حله سکونت دارم و شغلم روغن فروشی است و جریان من از آنجا شروع می شود که سالی برای خرید روغن به همراه قافله ای به اطراف مسافرت کردیم بعد ازانجام کار در مسیر بازگشت قافله برای استراحت در بیابانی موقتاً توقف کرد تا قدری خستگی راه را بگیریم و دوباره به راه ادامه دهیم، در این حین خواب مرا ربود و چون بیدار شدم نه قافله ای دیدم و نه نشانی از او.تا چشم کار می کرد بیابان بود و سوز و گرما، راه را بلد نبودم ومنطقه را نمی شناختم، ترس سراپای مرا به لرزه درآورد اماماندن را صلاح ندیدم، شب در پیش بود و گرسنگی و عطش.

روغنها را بار زدم و به راه افتادم، یکه و تنها بیابان را طی کردم اما گویا هر چه می روم دورتر می شوم و هر چه می جویم بیشتر گم می کنم، سختی و گرما، تشنگی و ترس از مرگ از چهار سو نهیبم می زدند، مضطر شدم با خود گفتم به بزرگان دینم متوسل شوم و از آنها کمک بگیرم و چون سنی بودم اولی را صدا زدم و التماسش کردم اما خبری نشد، به دومی متوسل شدم از او هم کاری ساخته نگشت و یکی یکی اما هیچ. ناگهان چیزی به یادم آمد، آن قدیمها مادرم می گفت: ما یک امام داریم که هر کس او را صدا کند جوابش را می دهد و هر که از او یاری بطلبد یاری اش می کند بی پناهان را پناه است وضعیفان را دستگیر و اوست هادی هر گمشده.

اما او را نمی شناختم ولی آنگونه که مادرم او را می ستود و از رأفتش می گفت روزنی از امید در دلم گشوده شد، با خدای خود عهد کردم که اگر مرا جواب داد شیعه خواهم شد، و برقدمهای کرمش گونه خواهم سود، و بر درگاه لطفش تا ابدخواهم بود.بی امان ناله زدم و نام مقدسش را که از مادر به یادگار داشتم برزبان راندم و آن صحرای مرده را با نوای یا ابا صالح المهدی ادرکنی  به وجد آوردم، چنان از نامش سرمست بودم که سوزعطش از یادم رفت و آن سان گرم عشق بازی با یادش که ندانستم از کدامین سوی آمد تا خانه اش را جویم و یا نشانی از کویش یابم و…

در کنارم چون سرو خرامان قدم بر می داشت، طایری طوبی نشین همصحبت زاغی گشته بود، گرمی محبتش را به جان لمس می کردم و کلامش را با قلم سوز بر صفحه دل می نوشتم ومحو طلعت چون قمرش بودم.از گذشته ها نفرمود، و دری ازآینده به رویم گشود که سعادت را در آن یافتم. فرمود: شیعه شو. و هزاران حرف که از نگاهش خواندم وبسیار نکته ها که از کلامش آموختم.چون زمان جدائی رسید آتش فراق را دیدم که شعله به دامن عطش می انداخت و هجران را یافتم که خاکستر مرگ به بادمی داد، گفتمش از عطش به تو روی آوردم و از مرگ به توپناهنده شدم و چون تو می روی دامن که بگیرم و از فراقت به که شکوه کنم؟ چه زیبا آمدنی بود و چه جانکاه رفتنی! فرمود: اکنون هزاران دردمند و بیچاره در اطراف عالمند که مرامی خوانند و من نیز به سوی آنان می روم. این کلام را شنیدم و کسی را ندیدم جز صحرا و سوز و تیغ راه و از دور درختانی که نشانی از آب بود و آبادی.۱

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت بر ندارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می خواستند

جان و دل را می سپارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

در میان این قطارم روز و شب

تا بنگشایی به قندت روزه ام

تا قیامت روزه دارم روز و شب

چون ز خوان فضل روزه بشکنم

عید باشد روزگارم روز و شب

جان روز و جان شب ای جان تو

انتظارم انتظارم روز و شب

تا به سالی نیستم موقوف عید

با مه تو عیدوارم روز و وشب

زان شبی که و عده کردی روز بعد

روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب ۲

پی نوشت ها:

{۱}جنهالمأوى، حکایت ۴۷، به نقل مهر بى کران، ص ۳۱.

{۲}دیوان شمس تبریزى.

انتهای پیام/*

مطالب مرتبط