۰۷:۵۶ - ۱۴۰۱/۰۵/۱۲

اشعار شب ششم محرم الحرام / اشعار روز ششم محرم /اشعار مداحی و مراثی ویژه شهادت حضرت قاسم

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اندیشه معاصر، اشعار شب ششم محرم الحرام / اشعار روز ششم محرمجلوه ی روی پنج تن قاسم    ابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسم   ماهْ رخسار انجمن قاسم   سرو خوش قامت چمن قاسم بسته شعری ویژه شب ششم ماه محرم اندیشه برتر نوشت: شاع...

اشعار شب ششم محرم الحرام / اشعار روز ششم محرم /اشعار مداحی و مراثی ویژه شهادت حضرت قاسماشعار شب ششم محرم الحرام / اشعار روز ششم محرم /اشعار مداحی و مراثی ویژه شهادت حضرت قاسم

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اندیشه معاصر، اشعار شب ششم محرم الحرام / اشعار روز ششم محرمجلوه ی روی پنج تن قاسم    ابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسم   ماهْ رخسار انجمن قاسم   سرو خوش قامت چمن قاسم

بسته شعری ویژه شب ششم ماه محرم

اندیشه برتر نوشت: شاعران آیینی کشورمان هر کدام با فرا رسیدن ماه محرم و به یاد عزای سالار شهیدان و یاران وفادارشان، به اشعاری در آستانه روز ششم که تعلق دارد به قاسم بن الحسن(ع)، در اینجا اشاره شده است.

شعر سید حمید رضا برقعی به مناسبت روز ششم ماه محرم

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است ”

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

شعر محمد قاسمی به مناسبت روز ششم ماه محرم

جلوه ی روی پنج تن قاسم
ابنِ اِبنِ ابوالحسن قاسم
ماهْ رخسار انجمن قاسم
سرو خوش قامت چمن قاسم
ذکر من وقت پر زدن قاسم

کیست این نوجوان؟قرار حسن
وارث عزّت و وقار حسن
دُرّ دردانه ی تبار حسن
همه جا هست دستیار حسن
حسن خانه ی حسن قاسم

گیسوان حسن مجعّد بود
پای تا فرق چون محمّد بود
عشق بی عشق او مردّد بود
رنگ او سبز چون زبرجد بود
پس عقیق است در یمن قاسم

گردش چرخ بی دَمَش، مـُختَل
همه بی قاسمند، ول مَعطل
نکته ای گویمت ولی مُجمَل
خوش بحالش که بود از اوّل
با اباالفضل همسخن قاسم

در جلالت به کبریا رفته
صولتش هم به مصطفی رفته
هیبتش هم به مرتضی رفته
در کرامت به مجتبی رفته
با حسین است هموطن قاسم

روی او قبله از ازل شده است
لب او شیشه ی عسل شده است
صاحب پرچم و کتل شده است
مشکلاتم اگر که حل شده است
هست مشکل گشای من قاسم

آه اگر بر بلا دچار شود
آه از آن دم که سنگسار شود
با سرِ نیزه ها شکار شود
کفنش خاک و سنگ و خار شود
مثل اربابِ بی کفن قاسم

چشمش از تشنگی که کم سو شد
سکّه ی جنگ آن ورش رو شد
وارث روضه های پهلو شد
بدنش پاره پاره از تو شد
آه از نعل و از دهن قاسم

شعر محمد سهرابی به مناسبت روز ششم ماه محرم

تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت

می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت

گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت

من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است
آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت

دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت

از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت

لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟

چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت

پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت

شعر غلامرضا سازگار به مناسبت روز ششم ماه محرم

او بود و یک لشکر، ولی لشگر، چه کردند
با یاس سرخ باغ پیغمبر، چه کردند

گرگان کوفه، جسم او در بر گرفتند
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند

با سوز دل زخم تنش را تاب دادند
آن تشنهْلب، را از دمِ تیغ آب دادند

جسمش ز نوک نیزه با جوشن یکی شد
پیراهن خونین او، با تن یکی شد

“بن‌سعد ازدی” بر تنش زد نیزه از پشت
هر سنگدل، یکبار آن شهزاده را کشت

افتاد، روی خاک و عمو را صدا زد
مانند مرغ سر بریده دست و پا زد

فرزند زهرا همچنان باز شکاری
آمد به بالای سرش با آه و زاری

در دست گلچین، دید یاس پرپرش را
می‌خواست، کز پیکر جدا سازد سرش را

با تیغ بر او حمله، چون شیر خدا کرد
دست پلید آن ستمگر را جدا کرد

لشکر، برای یاری او حمله کردند
آوخ! که با آن پیکر خونین چه کردند

از میهمان خویش استقبال کردند
قرآن ثارالله را پامال کردند

با آنکه بر هر داغ، داغ دیگرش بود
این داغ دل، تکرار داغ اکبرش بود

شعر علی اکبر لطیفیان به مناسبت روز ششم ماه محرم

من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

یاد شب های مناجات حسن می افتم
می وزد از سر زلف تو نسیم سحری

همه گشتیم ولی نیست به اندازه ی تو
نه کلاه خوودی و نه یک زره ای نه سپری

من از آنجا که به موسایی ات ایمان دارم
می فرستم به سوی قوم تو را یک نفری

بی سبب نیست حرم پشت سرت راه افتاد
نیست ممکن بروی و دل ما را نبری

قاسمم را به روی زین بگذار عبّاسم
قمری را به روی دست گرفته قمری

نوعروست که نشد موی تو را شانه کند
عاقبت گیسویت افتاد به دست دگری

تو خودت قاسمی و سر زده تقسیم شدی
دو هجا بودی و حالا دو هجا بیشتری

بند بند تو که پاشید خودم فهمیدم
از روی قامت تو رد شده هر رهگذری

جا به جا می شود این دنده تکانت بدهم
وای عجب درد سری وای عجب درد سری

شعر قاسم صرافان به مناسبت روز ششم ماه محرم

شور و شوقم را ببین، یاور نمی خواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر نمی خواهی عمو؟

خواهشم را رد نکن من تازه دامادم ولی
با عسل در دست من ساغر نمی خواهی عمو؟

تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن ور نمی خواهی عمو؟

چهره ی زهرایی ام زیباست اما یک رجز
روز آخر با دم حیدر نمی خواهی عمو؟

شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر نمی خواهی عمو؟

وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر نمی خواهی عمو؟

پیکرم شاید سم این اسب ها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر نمی خواهی عمو؟

دامنت امروز یک باغ پر از گُل شد بیا
روی این دامن گلی پرپر نمی خواهی عمو؟

اشعار شهادت حضرت قاسم بن الحسن

نامگذاری شبهای دهه نخست ماه محرم به نام شهدای قیام حضرت اباالأحرار(ع)، اقدام نمادینی است که در شعر شاعران آئینی ایران زمین و روضه‌های منظوم مداحان اهل بیت (ع) جلوه‌گر است.

 شب و روز ششم ماه محرم الحرام، به نام دیگر نوجوان و یادگار امام حسن مجتبی(ع)، یعنی حضرت قاسم بن الحسن(ع) نامگذاری شده است تا مداحان اهل بیت (ع) در این شب و روز، با اشعار شاعران آئینی، یاد آن نوجوان الگو برای همه نوجوانان را گرامی دارند.

یکی از شاعرانی که درباره این نوگل امام مجتبی(ع) و شاگرد رزم حضرت عباس (ع)، شعر دارد، محمد فردوسی با این شعر است:

آیینه‌ ی مرد جمل آمد به میدان
یک شیردل مانند یل آمد به میدان
با سیزده جام عسل آمد به میدان
ای لشکر کوفه اجل آمد به میدان

باید که قبر خویش را آماده سازید
در دل جگر دارید اگر بر او بتازید

رفته به بابایش که اینگونه شریف است
از نسل پاک صاحب دین حنیف است
قاسم اگر چه قدّ و بالایش ظریف است
امّا خدایی او سپاهی را حریف است

گوید به او عمّه، به بدخواه تو لعنت
مه‌ پاره‌ ی نجمه! به بدخواه تو لعنت

شاگرد رزم حضرت عباس، قاسم
آمد ولی در هیبت عباس، قاسم
در بازوانش قدرت عباس، قاسم
به‌ به که دارد غیرت عباس، قاسم

عمّامه‌ ی او را عمویش بانمک بست
مانند بابایش حسن، تحت‌الحنک بست

قاسم حریف تن به تن دارد؟ ندارد
این نوجوان جوشن به تن دارد؟ ندارد
چیزی کم از بابا حسن دارد؟ ندارد
اصلا مگر ازرق زدن دارد؟ ندارد

ازرق کجا و شیر میدان خطرها
قاسم بُوَد رزمنده‌ی نسل قمرها

وقت پریدن ناگهان بال و پرش ریخت
یک لشکری را ریخت آخر پیکرش ریخت
از میمنه تا میسره روی سرش ریخت
از روی زین افتاد قلب مادرش ریخت

مثل مدینه کوچه ای را باز کردند
پرتاب سنگ و نیزه را آغاز کردند

و اما مجتبی حاذق هم در این زمینه، به عبارت معروف حضرت قاسم (ع) در شب عاشورا که مرگ در راه خدا را شیرین تر از عسل دانست، اشاره کرده و می سراید:

مردن به زیر پای تو أحلی من العسل
پرپر شدن برای تو أحلی من العسل

بی شک برای من پدری کرده ای عمو
آن طعم بوسه های تو أحلی من العسل

بوسیدن لبان تو شیرین تر از شکر
بوییدن عبای تو أحلی من العسل

آه ای عمو به شکل یتیمانه پر زدن
با نیزه … تا خدای تو أحلی من العسل

من مثل مادرت سپر جان حیدرم
پهلوی من فدای تو أحلی من العسل

من می روم که از لبه ی تیغ بگذرم
من می روم بجای تو … أحلی من العسل

و اینک شعری از علیرضا لک را از نظر می گذرانیم که در آن به وداع حضرت قاسم (ع) اشاره شده است:

چشمهایش همه را یاد مسیحا انداخت
در حرم زلزله ی شور تماشا انداخت

هیچ چیزی که نمی گفت فقط با گریه
جلوی پای عمو بود خودش را انداخت

با تعجب همه دیدند غم بدرقه اش
کوه طوفان زده را یک تنه از پا انداخت

بی زره رفت و بلافاصله باران آمد
هر کس از هر طرفی سنگ به یک جا انداخت

بی تعادل سر زین است رکابی که نداشت
نیزه ای از بغل آمد، زد و او را انداخت

اسبها تاخته و تاخته و تاخته اند
پس طبیعی است چه چیزی به تنش جا انداخت

با عمو گفتن خود جان عمو را برده
آنکه چشمش همه را یاد مسیحا انداخت

محمد بیابانی هم در شعری بلندبالا، شأن و مقام حضرت قاسم بن الحسن (ع) را از ولادت تا شهادت به تصویر کشیده و حضور آن حضرت در کربلا را، اوج انقلاب می داند:

باز بوی بهار آمده است
سینه ها را قرار آمده است

چشمه جاری کرامت حق
از دل کوهسار آمده است

سفره دار مدینه را امشب
پسری گل عذار آمده است

که برای کریم آل عبا
سند افتخار آمده است

مژده بر نسل نوجوان بدهید
که به آنها نگار آمده است

باز هم لطف حق عظیم آمد
پسر حضرت کریم آمد

تا که چشمان خویش وا می کرد
ملک از ذوق جان فدا می کرد

هرچه دل بود با خودش می برد
در مسیر خدا رها می کرد

حسن آنشب ز شوق تا خود صبح
به همه سائلان عطا می کرد

مادرش هم کنار گهواره
تا زمان سحر دعا می کرد

وقت خوابش برای لالایی
فقط عباس را صدا می کرد

هرکه در کوی عشق عازم شد
به خدا که گدای قاسم شد

ما تو را از همان ازل دیدیم
چشمهای تو را غزل دیدیم

کهکشان تو را رصد کردیم
قمر و زهره و زحل دیدیم

تا به میدان طف درخشیدی
روی لبهای تو عسل دیدیم

در دل کارزار عاشورا
تا تو را گرم در جدل دیدیم

در سپیدی چشمهای حسین
خاطرات یل جمل دیدیم

پدرت گوشوار عرش خداست
مادر تو عروس آل عباست

طینتت نور و کوثر و یاس است
چون که مادربزرگ تو زهراست

نوه ی حیدری و این صفتت
ز شگرد نبرد تو پیداست

خوش به حالت که عمه ات زینب
و عمویت امام عاشوراست

قاسمی و پسر عموهایت
اکبر و اصغر و امام دعاست

در فرار از تو دشمن رذل است
چونکه استاد تو اباالفضل است

عشق از واژه های نابت بود
مبحث اصلی کتابت بود

سیزده ساله رهبر عشقی
کربلا اوج انقلابت بود

جانفدا کردنت به پای عمو
از دعاهای مستجابت بود

آن بلای عظیم عاشورا
نه قضا بلکه انتخابت بود

پای تو بر رکاب اگر نرسید
بالهای ملک رکابت بود

فصل سرد مرا بهاری کن
مثل بابات سفره داری کن.

تشبیه حضرت قاسم (ع) به غنچه گل هم نکته ای است که در شعر سید محمد میرهاشمی دیده می شود:

زمان‌ چیدن‌ لاله‌ عتاب‌ لازم‌ نیست‌
سرور و همهمه ی شیخ‌ و شاب‌ لازم‌ نیست‌

زمان‌ چیدن‌ یک‌ گل‌ هجوم‌ کی‌ آرند؟
برای‌ کندن‌ غنچه‌ شتاب‌ لازم‌ نیست‌

قتیل‌ دیدۀه ی پُر آب‌ و تیغ‌ ابروتم‌
زمان‌ ذبح‌ مگر تیغ‌ و آب‌ لازم‌ نیست‌

سلام‌ آخر قاسم‌ به‌ زحمتت‌ انداخت‌
مرا که‌ طفل‌ یتیمم‌ جواب‌ لازم‌ نیست‌

بگو به‌ لشکریان‌ سواره ی دشمن‌
زمان‌ کشتن‌ طفلان‌ عذاب‌ لازم‌ نیست‌

عدو ز پیکر این‌ گل، ‌ گلاب‌ می‌خواهد
برای‌ مجلس‌ ختمم‌ گلاب‌ لازم‌ نیست‌

ز سوز تشنگی‌ عالم‌ به‌ دیده ‌ام‌ تار است
‌ گل‌ خزان‌ زده‌ را آفتاب‌ لازم‌ نیست‌

دلم‌ خراب‌ دو چشمت‌ شد از همان‌ آغاز
به‌ کوی‌ عشق‌ بنای‌ خراب‌ لازم‌ نیست.

و این نیز شعری است از یاسر حوتی که حضرت قاسم (ع) را آئینه حُسن امام مجتبی (ع) می بیند:‌

ید موسی و مسیحاییِ عیسی دارد
نفس تیغ کَفَش، معجز احیاء دارد

حسنی زاده ولی ابن حسینش گویند
این حسینی حسنی رزم تماشا دارد

ضربه ای می زند و هیمنه ها می شکند
“قاسم بن الحسن” اسمی که مسمی دارد

این پسر آینه حُسن حسن بود و شکست
پس حسن در همه کرب و بلا جا دارد

عسل سرخ ز کنج لب او می ریزد
لعل شیرین و لب و شور معما دارد

تاک بود و به مصاف تبر و داس که رفت
سرو برگشت، قدی، هم قدِ آقا دارد

صورت و سینه ی تو، پهلو و بازوی علی
چقـَـدَر کرب و بلا حضرت زهرا دارد

و اکنون این گفتار را با شعری از حسن لطفی به پایان می آوریم؛ شعری که از زبان حضرت سیدالشهداء (ع) و در رثای حضرت قاسم (ع) سروده شده است:

زیباتر از همیشه در این کربلا شدی
دیدی دلم گرفته، مرا مجتبی شدی

لک زد دلم برای عمو گفتنت، بگو
لک زد دلم چرا، چه شده بی ‌صدا شدی

افتاده ‌ای به خاک و پر از زخم گشته ‌ای
از دست رفته ‌ای و پر از ردّ پا شدی

از پایکوبی سُم اسبان عجیب نیست
ای پاره‌ ی دلم که چنین نخ ‌نما شدی

دیروز شانه ات زدم امروز دیده ‌ام
با پنجه ‌های قاتل خود آشنا شدی

بر روی خاک مثل عمو قد کشیده ‌ای
یا بس که تیغ خورده‌ ای از زخم وا شدی

گفتم عصای پیری من بعد اکبری
اما از این شکسته ‌ی تنها جدا شدی.

اشعار مداحی و مراثی ویژه شهادت حضرت قاسم

باده‌ها سرمست چشم می‌فروش او شدند    موج‌ها غرق تلاطم از خروش او شدند   مجتبی زاده سکوت قبل رزمش محشر است   رعد‌ها سرباز لب‌های خموش او شدند
شاعران آیینی کشورمان هر کدام به یاد عزای سالار شهیدان (ع) و یاران وفادارشان ابیاتی را سروده‌اند که شما می توانید در این گزارش اشعار ویژه شهادت حضرت قاسم (ع) را  بخوانید.

گلچین اشعار برگزیده ویژه شهادت حضرت قاسم (ع)

باده‌ها سرمست چشم می‌فروش او شدند
موج‌ها غرق تلاطم از خروش او شدند

مجتبی زاده سکوت قبل رزمش محشر است
رعد‌ها سرباز لب‌های خموش او شدند

زهر نوشاندند بر او جعده‌های نیزه دار
نیزه‌ها گریان جسم سبز پوش او شدند

قد و بالایش شبیه ساقی این دشت شد
تیغ‌های تشنه یعنی جرعه نوش او شدند

سخت جان داد و دل دلسنگ‌ها را آب کرد
سنگ‌ها گریه کنان سخت کوش او شدند

شعر لایوم کیومک خواند باپهلوی زخم
کوچه‌ها وصل به گودال از سروش اوشدند

روی نی ماه عسل می‌رفت داماد حسین
در کنارش عون و اکبر ساقدوش او شدند

«محسن حنیفی»

گلچین اشعار برگزیده ویژه شهادت حضرت قاسم (ع)

عشق پدرت ریشه در من ز ازل دارد
در دفتر شاعر‌ها شه بیت غزل دارد

از کشته‌ی او باید پرسند ز بد مستی
شمشیر حسن انگار شیشه به بغل دارد

از بغض علی سر ریز اصحاب جمل آن سو
این سو پدرت تیغی سرریز اجل دارد

جولان ندهد شیطان با پیروهن عثمان؟
آن پیرزن فاسد لات است و هبل دارد

از خشم تو می‌ترسد از داد تو می‌لرزد
هر کس که به یاد خود غوغای جمل دارد

فخر سر قتلت را قومی به غنیمت برد
در جنگ سر شیران همواره جدل دارد

فهمید سر نیزه معنای حلاوت را
صد رخنه شده جسمت از بس که عسل دارد

«حسین واعظی»

گلچین اشعار برگزیده ویژه شهادت حضرت قاسم (ع)

نصر من الله از حرم تکبیر پا شد
هنگام پیکار برادر زاده‌ها شد

ابن الحسن ابن الحسین کربلا شد
یا حضرت زهرا! حسن حاجت روا شد

تحت الهنک را گرچه بررویش کشیده
برق نگاهش بر زمین آتش کشیده

او قاسم است ابن الکریم است و کریم است
مثل علی بر نار و بر جنت قسیم است

تیغ کجش روح صراط المستقیم است
شمشیر گردانیش طوفان عظیم است

از راست از چپ میزند سر‌ها می افتد
نام حسن برروی پیکر‌ها می افتد

ازرق ببین این نوجوان صف شکن را
ان‌تنکرونی خواندن ابن الحسن را

عباس یادش داده از هرسو زدن را
پایان بده این جنگ‌های تن به تن را

هرچه پسر داری بیاور مشکلی نیست
بهر پسرهایت همین یک ضربه کافیست

دور و برش هرقدر طبل جنگ میخورد
این صورت زهرایی از خون رنگ میخورد

کعبه میان قوم کافر سنگ میخورد
موی سرش با دست نیزه چنگ میخورد

دوره شد و روی سرش نقل بلا ریخت
از بین لبهایش مدد یا مجتبی ریخت

افتاد و بین لشگری تنها شد و بعد
پهلوی قاسم پهلوی زهرا شد و بعد

مثل سفارش نامه خود تا شد و بعد
بین همه روی تنش دعوا شد و بعد

آمد عمو دید استخوانهایش شکسته
جوری ز اسب افتاده که پایش شکسته

سمت تنش پرتاب شد هر نیزه‌ای بود
در صورتش تیر و به حنجر نیزه‌ای بود

هر تکه از دشداشه اش بر نیزه‌ای بود
عمامه اش آویز بر سر نیره‌ای بود

زیر سم مرکب قد و قامت کشیده
این یک نفس را هم به صد زحمت کشیده

بر سینه اش چسباند وقتی که تنش را
فهمید سختی‌های وقت بردنش را

نجمه به چشمانت بکش پیراهنش را
بوسه بزن این پیکر پر روزنش را

پیش حسن شرمندگی مانده برایم
بی قاسم و اکبر منم با گریه هایم

«سید پوریا هاشمی»

گلچین اشعار برگزیده ویژه شهادت حضرت قاسم (ع)

به وجد آمدی و جاودانه ات کردند
یگانه حجله نشین میانه ات کردند

برای عقد تو دست تو را حنا بستند
و عمه هات نشستند شانه ات کردند

چقدر بوسه گرفتند از قد و بالات
فرشته‌ها همه، چون آستانه ات کردند

سرت به بستن این بند کفش بند نشد
شتاب کردی و شوق یگانه ات کردند

تمام دشت ز عمامه‌ تو ترسیدند
ز بس شبیه حسن‌ها روانه ات کردند

ز دشت باد وزید و نقاب تو افتاد
برای سنگ زدن‌ها نشانه ات کردند

تو سوره بودی و تسبیح دست من بودی
هجا هجا شدی و دانه دانه ات کردند

به روی پیکر تو پای هر کسی وا شد
زره نداشتنت را بهانه ات کردند

به جرم گفتن احلی من العسل قاسم
شبیه موم عسل خانه خانه ات کردند

چقدر فاصله در بند بندت افتاده
که با عموی تو شانه به شانه ات کردند

«علی اکبر لطیفیان»

اشعار روز ششم محرم؛ حضرت قاسم

پشت خیمه قدم زنان به دعا    داشت با درگه خدا نجوا     ای خدا عاشق عمو هستم     تو خودت راضی اش کن از دست
 به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، اشعاری از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع “حضرت قاسم (علیه السلام)”، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.

اشعار شب ششم محرم؛ حضرت قاسم(ع)

پشت خیمه قدم زنان به دعا
داشت با درگه خدا نجوا

ای خدا عاشق عمو هستم
تو خودت راضی اش کن از دستم

چارۀ درد را نمی دانم
او غریب است منکه می دانم

تو اگر بر دلش بیندازی
او به جانبازی ام شود راضی

غیر تو یاوری ندارد او
در حرم اکبری ندارد او

به نفس های عمه ام زینب
یک تنه یاری اش کنم یا رب

من در این حربگاه می جنگم
با تمام سپاه می جنگم

بر لبم بهترین غزل دارم
جام شیرین تر از عسل دارم

منکه شاگرد رزم بَدرِینَم
پسر مجتبای صفّینم

سبط حیدر ز نسل زهرایم
حسن مجتبای اینجایم

دیده ام دوره های بس حساس
شیوه جنگیِ عمو عباس

در کلاس عمو حسین اصلاً
نیست شاگرد اولی چون من

رفته ام دوره شجاعت را
خوب آموختم اطاعت را

در کلاس علیِّ اکبر هم
دوره بندگی ندیدم کم

من گل سرخ و سبز این چمنم
با حسین و سلاله حسنم

می رسانم به اشک و شیون و شین
دست خط حسن به دست حسین

**

چون حسین نامۀ حسن برداشت
خط او دید و روی دیده گذاشت

قاسم بن الحسن تمنا کرد
اذن میدان گرفت و پر وا کرد

کفنی بر تنش عمو پوشاند
و نقابی به روی او پوشاند

پاره ماه سوی میدان شد
لرزه ای در سپاه عدوان شد

ای عجب هیئتی عجب کفنی
هیبتش هاشمی قَدَش حسنی

و انا بن الحسن که افشا شد
لشگر کوفه در تماشا شد

نوجوان و به لشگر افتادن
با یلان عرب در افتادن

هرکه از هر طرف تهاجم کرد
لاجرم دست و پای خود گم کرد

به دَرَک رفت خصم رسوایش
اَزرَقِ شامی و پسرهایش

رزم جانانه اش که غوغا کرد
کینه های مدینه سر وا کرد

دور تا دور او گره افتاد
در میان محاصره افتاد

نیزه ها بود و ماجرای حسن
تیر باران تازه ای به کفن

دشمن از هر طرف که راهش بست
زیر نعل ستور سینه شکست

نالۀ او بلند شد: عمّاه
به حرم می رسید وا اُماه

(محمود ژولیده)

اشعار شب ششم محرم؛ حضرت قاسم(ع)

آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست

پروانهء رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهء فردا شدن شده است

بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس

جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست

گویی سپرده اند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را

این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم

آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پاره های دل چه دلیلی بیاورم

آهنگ واژه ها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان

یادش به خیر، دست کریمانه ای که داشت
سر می گذاشتیم به آن شانه ای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانه ای که داشت
همواره باز بود درِ خانه ای که داشت

هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف

اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است ”

از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد”

اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟

مبهوت گام هاش، مقدس ترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات

بغض عمو درون گلو بی صدا شکست
باران سنگ بود و سبو بی صدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بی صدا شکست
در ازدحام هلهله او… بی صدا شکست

(سید حمید رضا برقعی)

اشعار شب ششم محرم؛ حضرت قاسم(ع)

وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد

تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد

کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد

از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد

ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد

ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد

قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد

وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی

گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی

با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی

وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی

خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی

اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی

این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش

بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش

راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش

زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش

آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد

عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد

در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد

برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد

آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد

چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد

پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد

(احمد بابایی)

انتهای پیام/*

مطالب مرتبط

آخرین اخبار