۰۰:۳۰ - ۱۴۰۲/۰۳/۱۰

آزارهای شبانه شوهرم به حدی بود که جانی برایم نمانده بود!

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اندیشه معاصر  و به نقل از منیبان، زن ۴۳ ساله گفت: هنوز ۱۷ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و با «ساسان» ازدواج کردم. او از آشنایان خانوادگی ما بود و خودش را برای آزمون سراسری (کنکور) آماده می کرد اما در م...

آزارهای شبانه شوهرم به حدی بود که جانی برایم نمانده بود!

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی اندیشه معاصر  و به نقل از منیبان، زن ۴۳ ساله گفت: هنوز ۱۷ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم و با «ساسان» ازدواج کردم. او از آشنایان خانوادگی ما بود و خودش را برای آزمون سراسری (کنکور) آماده می کرد اما در مدت کوتاهی پس از آغاز دوران نامزدی متوجه شدم که «ساسان» جوانی عصبی است و به همین دلیل مدام با خانواده ام درگیر می شد. او هر بار در نزاع های مختلف چاقو می کشید و ترس و وحشت ایجاد می کرد.

زمانی که رفتارهای خطرناک او شدت گرفت، می خواستم از او طلاق بگیرم ولی باز منصرف می شدم تا این که ۲ سال بعد «ساسان» در رشته بینایی سنجی پذیرفته شد. بیش از ۴ سال دوران نامزدی ما طول کشید و همسرم علاوه بر تحصیل برای تامین مخارج زندگی هم کار می کرد.

«ساسان» به دلیل خصومتی که با خانواده ام داشت اجازه دیدار با خانواده ام را به من نمی داد. این بود که روزی او را تهدید کردم اگر چه «ساسان» بعد از شنیدن این تهدید، طبق معمول مرا به شدت کتک زد و در اتاق زندانی کرد ولی من کوتاه نیامدم تا این که بالاخره مجبور به پذیرش خواسته ام شد و ما به شهرستان آمدیم ولی ساسان نتوانست تحصیلاتش را به پایان برساند و در حالی به کارگری ساختمان روی آورد که سومین فرزند من نیز به دنیا آمد. «الناز» رنگ و بوی دیگری به زندگی ما داد چرا که «ساسان» دوست داشت دختری داشته باشد و دو فرزند قبلی من پسر بودند.

به همین دلیل اندکی از آزار و اذیت های او کاسته شد و دیگر کمتر مرا با کمربند و شیلنگ کتک می زد. طولی نکشید که «ساسان» بنایی ماهر شد و ساختمانی را به همراه باغ ویلا برای خودمان ساخت اما آرام آرام دوباره عصبانیت و خشم های وحشتناک او شروع شد به گونه ای که مرا به باغ ویلا می برد و با هر شیئی که دم دستش می رسید مرا می زد و سپس پیکر نیمه جانم را داخل خودرو می انداخت و به خانه بازمی گرداند. این رفتارهای هولناک همسرم در حالی هر روز بیشتر می شد که من آخرین دخترم را نیز باردار بودم. اگر چه حالا فرزندان دیگرم بزرگ شده بودند ولی او توجهی به این مسائل نداشت و همواره مرا مقابل چشمان فرزندانم زیر مشت و لگد می گرفت و تا سرحد مرگ کتک می زد و بیشتر اوقات هم چاقوکشی می کرد. در واقع اصلا برایش مهم نبود که با چه وسیله ای به سوی من حمله ور می شود!

دختر بزرگم به ۲۷ سالگی رسیده بود ولی اجازه حضور خواستگاران را هم نمی داد. کار به جایی رسید که بالاخره دخترم از طریق قانونی اجازه ازدواج گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت. در این شرایط وحشتناک به ناچار واحد آپارتمانی را اجاره کردم تا فرزندانم را از چنگ او نجات دهم و خودم نیز در کشاکش طلاق به خانه پدرم رفتم.

قصد داشتم حق و حقوقم را از او بگیرم و بعد جدا شوم. در میان همین کشمکش ها روزی وقتی از خانه پدرم خارج شدم، ناگهان سوزشی را در صورتم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. زمانی که روی تخت بیمارستان چشمانم را گشودم تازه فهمیدم که همسرم با سر و صورتی پوشیده و با شمشیر به من حمله ور شده و جراحت سختی را تا زیر گردن به چهره ام وارد کرده است.

خانواده ام نگران و مضطرب بالای سرم ایستاده بودند و امیدی به زنده ماندن من نداشتند. خلاصه عمل های جراحی زیادی انجام دادم و مدتی را نیز در بیمارستان بستری بودم که همه هزینه های درمان را هم پدرم پرداخت کرد ولی بعد از این ماجرا همسرم با ابراز پشیمانی و التماس از من خواست به خاطر فرزندانم به زندگی مشترک با او بازگردم و او را ببخشم! من هم به خاطر عواطف مادری پذیرفتم ولی رفتارهای خشونت آمیز همسرم پایانی نداشت و روز به روز بیشتر هم می شد تا این که وقتی فرزندانم برای دیدار ما به منزل مان آمدند ناگهان جر و بحث و مشاجره لفظی بین من و همسرم به دلیل همان اختلافات قبلی آغاز شد.

در این هنگام او به پارکینگ منزل رفت و با شمشیر وحشتناکی که در دست گرفته بود به پذیرایی بازگشت و به سوی من حمله کرد. فرزندانم از ترس و وحشت هر کدام به سویی گریختند. آن ها سعی کردند شمشیر را از دست پدرشان بگیرند ولی او با بی رحمی و سنگدلی ابتدا ضربه ای به گردن پسرم زد و سپس فرق پسرم را شکافت و بعد هم با ضربه ای صورت دختر ۱۷ ساله ام را خراشید.

من با دیدن این صحنه های خونبار وحشت زده فریاد می کشیدم که فرزندانم را از چنگ او برهانم اما «ساسان» فریادزنان به طرف من هجوم آورد که از ترس به داخل اتاق دیگری گریختم و در اتاق را قفل کردم. گوشی تلفن دستم بود که با پلیس ۱۱۰ تماس گرفتم. دقایقی بعد صداهای نامفهومی را شنیدم که برانکار بیاورید ولی می ترسیدم در را باز کنم! حتی صدای همسرم را شنیدم که پسرم را صدا می زد. به ناچار و به آرامی در اتاق را با احتیاط باز کردم که دیدم نیروهای انتظامی و اورژانس، پیکرهای خون آلود فرزندانم را با برانکار حمل می کنند. جیغ می کشیدم و آن ها را در آغوش می گرفتم که نیروهای انتظامی مرا به گوشه اتاق هدایت کردند. آن جا همسرم را دیدم که با ضربات چاقو خودکشی کرده بود و پیکر بی جانش روی زمین بود…

پایان*/

اندیشه معاصر را در روبیکا دنبال کنید.

برای عضویت در کانال بله اندیشه معاصر کلیک کنید.

برای عضویت در کانال تلگرامی اندیشه معاصر کلیک کنید.

مطالب مرتبط